رمانهای یکه بصورت آنلاین می نویسم بدون هیچگونه ویرایش منتشرخواهد شد. و ویرایش آن زمانی آغاز خواهد شدکه آخرین قسمت رمان تکمیل و منتشر شد.
این به دوستان جوان و نو قلم کمک می کندتا بدانند رمان حتما" نباید از ابتدا بایسته و ویراسته باشد. بلکه مراحل بسیاری را طی می کند تا قابلیت چاپ و انتشار پیدا نماید.
این سومین رمانی است که من بصورت انلاین می نویسم و در این مسیر دوستان بسیاری من را به اینکار تشویق و بسیاری دیگر نهی نموده اند.
با حفظ احترام به هر دو دستۀ این بزرگواران من نتایج مثبت اینکار را درتماسهای بیشائبه مخاطبانم گرفته ام و تصمیم دارم این روش را ادامه دهم.
امیدآنکه شما نیز از آن خوشتان بیاید..با من تا انتهای این داستان همراه باشید و در نهایت نسخه ویرایش شده نهایی را نیز بخوانید. پیروز و شاد کام باشید .
باغچه بیدی یکی ازمحلات قدیمی شرق تهران است که بافتی سنتی دارد. داستانی که پیشرو دارید. برگرفتهاز چند ماجرایحقیقی استکه درهم آمیخته شد و یک داستان واحد را بوجود آورده است.
باغچه بیدی هنوز بطور کامل نوشته نشده است ودر حقیقتسومین رمان آنلاین من است که خواننده هم زمان با من در داستان پیش می رود و هر بارتنها یک فصل ازمن عقب است. به این معنیکه من خود نمیدانم فصلیکه به پایان رسید دقیقا" به فصل بعدی گره خواهد خورد. و حتی نمی دانم فصل بعد چه سرآغازی خواهد داشت.
نفس شما. پیام هایتان در شکل گرفتن فصل به فصل این رمان موثرخواهد بود.
مات و مبهوت به دختری که بین درو چارچوب ایستاده وبود قابلمه ایرا به دستشاگرد سید می داد. نگاه میکردم. اختیارهرعملیازم سلب شده بود.سید که متوجه ماجرا شده بود. با نوک پا ضربه آرومی اززیرمیز به من زد و آهسته گفت: چشمات رو درویش کن ارباب......به خودم اومدمو فوری دست و پام رو جموجور کردم. البته نمی تونستم نگاهم روکه هیدزدکی روی صورت زیبای دخترمی نشست کنترل کنم.
خوشبختانه هیچکس حتیدختره متوجه این ماجرا نشدن و فقط سید بود که فوری دوزاریشافتاد. اون فرشته زیبا با گرفتن قابلمه پر شده از کله پاچه از مغازه خارج شد و رفت . اون من رو با دنیاییاز خیالات شیرین جا گذاشت.
سید گفت :چی شده ارباب ؟ چراعرقکردی؟....ببین چه خونی توی سرو صورتش دویده.......
گفتم:ماله چربی کله پاچه است.....
با خنده و طعنه گفت : نه.... بر عکس من فکر می کنم. مربوط به اون دوتا چشم آخریست ......... بی خود گردندست پخت ماننداز .......
حسمیکردم ازعرق خیس شدم و نیاز بههوای خنک وتازه دارم. .... به همین دلیلاز روی صندلیبلند شدم . سید گفت: کجا ....؟مگه می زارمتنها بری ..... رو به شاگردشکرد وادامه داد :من با رفیقم میرم. اگه کاریداشتی بهم زنگبزن .....
با خودم فکر میکردم چی مون شبیه آدمیزاده کهعاشق شدن مون باشه. برخلاف همه داستان هایعاشقانه ، شروع داستان من نه توی یه غروب سرد پاییزی بود و نه نیمروز دل انگیز بهاری .... بلکه یه روز بود مثل همهروز های لعنتی که میومدن ، اما دلشون نمی خواست برن.
من کلافه از این روند کند و تکراری، تصمیم گرفتم اون روز خروس خون سحر یه سری بزنم کله پزی سید و حداقل توی این چرخه کسالت بار روزگارزمان روبکشم و دلی از عزا در بیارم.. خیلیوقت بود شاید سه سالی می شد ، سید محسن رو ندیده بودم . همسن و سال خودم بود و مغازهازپدرخدابیامرزش بهش رسیده بود . راستش رفیق بودیم ، از دوره ابتدایی تا آخر دبیرستان . تا زمانی که پدرتحت تاثیر غر ولندای مامانقانع شد خونه آبا و اجدادیخودشتوی باغچه بیدی رو بفروشه و بساطزندگیمون رو جمع کنه و ببره توی یه منطقه خوش آب و هوا و با کلاس توی خیابون پاسداران . ابتدا منو خواهرم نفیسه ازاین مسئله خیلی راضیبودیم. چون با شستشوی مغزی مفصلی که مادرقجری تبار ما مسبب اصلیش بود. من و خواهرم هم به این نتیجه رسیده بودیم ،که جامون اینجا نیست. به هرصورت غرغر مکرر مادر واصرارهای چپ و راست من و نفیسه کار خودش رو کرد وبابایه خونه خیلیقشنگ و بزرگتوی پاسداران خرید. و خیلی زود ما خونه قدیمی پدری رو با همه خاطرات ریز و درشتش پشت سرگذاشتیم و شدیم بالا شهر نشین. تنها کسی که آخرین لحظه اشک توی چشماش حلقه زدپدرمبود.
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.