نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 18
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 1562
بازدید سال : 7328
بازدید کلی : 176636

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 1562
بازدید کل : 176636
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 18 تير 1386
نظرات

رمانهای یکه بصورت آنلاین می نویسم بدون هیچگونه ویرایش منتشرخواهد شد.  و ویرایش آن زمانی آغاز خواهد شدکه آخرین قسمت رمان تکمیل و منتشر شد.

این به دوستان جوان و  نو قلم کمک می کندتا بدانند رمان حتما" نباید از ابتدا بایسته و ویراسته باشد. بلکه مراحل بسیاری را طی  می کند   تا قابلیت چاپ و انتشار پیدا نماید.

این سومین رمانی است که من بصورت  انلاین می نویسم و در این مسیر دوستان بسیاری من را به اینکار تشویق و بسیاری دیگر نهی نموده اند.

با حفظ احترام به  هر  دو دستۀ این بزرگواران من نتایج مثبت اینکار  را درتماسهای بیشائبه مخاطبانم گرفته ام و تصمیم دارم این روش را ادامه دهم.

امیدآنکه شما نیز از آن خوشتان بیاید..با من تا انتهای این  داستان همراه باشید و در نهایت نسخه ویرایش شده نهایی را نیز بخوانید.  پیروز و شاد کام باشید .

صلاح الدین احمد لواسانی

تعداد بازدید از این مطلب: 317
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : شنبه 20 خرداد 1386
نظرات

 

 

فصل سوم :  دیدار

رمانی از

صلاح الدین احمد لواسانی

 

رسیدم دم در مغازه سید  . تا منو  دید گفت :  فاتحه ...... دیگه شوخی بردار  نیست. معلومه  حسابی وادادی  رفته ......

با نگاهی عاجزانه و بدون حتی یک کلمه حرف . ازش خواهش  کردم. کوتاه بیاد......

اونم  با ختده ای بد جنسانه  دستش و روی لباش که   تمام  عرض  صورتش رو پرکرده بود گذاشت و با صدایی کشیده گفت : چشـــــــــــــــــــــم ارباب ...... چشم .....

خودم رو به  کنار دستش رسوندم و در گوشش گفتم. لامسب  داشتی آبروی منو  می  بردی.

 دهانش  رو  به گوشم  نزدیک  کرد  و گفت :

چه خوش صید دلت کرده بنازم چشم مستش را

 

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

گفتم  :  سید ........

گفت همون دیروز معلوم بود که امروز اول وقت اینجایی ...........

گفتم : سید..........

گفتنه ببخشید اشتباه  کردم از امروز به بعد  هر روز اینجایی...... بد  قش فش زد زیر  خنده....... حالا  نخند و کی بخند .......

 دستش رو  گرفتم و  کشون  کشون از  توی کله پزی کشیدمش بیرون ..........

تعداد بازدید از این مطلب: 329
موضوعات مرتبط: رمان باغچه بیدی , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : شنبه 20 خرداد 1386
نظرات

 

 لطفا" توجه کنید

 

شب همه شما عزیزان بخیر .

خرسندم به اطلاع برسانم بعد از وقفه ای طولانی نوشتن آنلاین رمان سوم را با نام

باغچه بیدی از سرگرفته و فصل سوم آن دقایقی پیش به پایان رسید. که بعد از

ویرایش اولیه تا ساعاتی دیگر برای مطالعه به شما عزیزان تقدیم خواهد شد .

همانند رمان های آنلاین قبلی پس از اتمام ، تمامی رمان مجددا" ویرایش و

نسخه نهایی تقدیم عزیزان خواهد شد .بدیهی است  نظرات ارزشمند شما تاثیر بسزایی

در ویرایش نهایی خواهد داشت. پس ما را از  محبت خود  بی بهره نگذارید

تعداد بازدید از این مطلب: 237
برچسب‌ها: اطلاعیه ,
موضوعات مرتبط: رمان باغچه بیدی , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

باغچه بیدی  یکی ازمحلات قدیمی شرق تهران است که بافتی سنتی دارد. داستانی که پیشرو دارید. برگرفتهاز چند  ماجرایحقیقی استکه درهم آمیخته شد و یک داستان  واحد را بوجود آورده  است.

 باغچه بیدی هنوز بطور کامل نوشته نشده  است ودر حقیقتسومین  رمان آنلاین من است که خواننده  هم زمان با  من در داستان پیش می رود و هر بارتنها یک فصل ازمن عقب است. به این  معنیکه من  خود  نمیدانم  فصلیکه به پایان رسید  دقیقا" به  فصل بعدی گره خواهد خورد. و حتی نمی دانم فصل بعد چه سرآغازی خواهد داشت.

نفس شما. پیام هایتان در  شکل گرفتن فصل به فصل این رمان موثرخواهد بود.

امیدوارم خوشتان بیاید

صلاح الدین احمد  لواسانی

تعداد بازدید از این مطلب: 325
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

 رمانی از 

صلاح الدین احمد لواسانی    

 

مات و مبهوت به دختری که بین در  و چارچوب ایستاده و  بود قابلمه ای  را به دست  شاگرد سید می داد. نگاه میکردم. اختیار  هر  عملی  ازم سلب شده بود.سید که متوجه ماجرا شده بود. با نوک پا ضربه آرومی از  زیر  میز به من زد و آهسته گفت: چشمات رو درویش کن ارباب......به خودم اومدم  و فوری دست و پام رو جم  وجور کردم. البته نمی تونستم نگاهم رو  که هی  دزدکی روی صورت زیبای دختر  می نشست کنترل کنم.

خوشبختانه هیچکس حتی  دختره متوجه این ماجرا نشدن و فقط سید بود که فوری دوزاریش  افتاد. اون فرشته زیبا با گرفتن قابلمه پر شده از کله پاچه از مغازه خارج شد و رفت . اون من رو با دنیایی  از خیالات شیرین جا گذاشت.

سید گفت :چی شده ارباب ؟ چراعرق  کردی؟....ببین چه خونی توی سرو صورتش دویده.......

گفتم:ماله چربی کله پاچه است.....

 با خنده و طعنه گفت : نه.... بر عکس من فکر می کنم. مربوط به اون دوتا چشم آخریست ......... بی خود گردن  دست پخت ما  ننداز .......

حس  می  کردم از  عرق خیس شدم و نیاز به  هوای خنک و  تازه دارم. .... به همین دلیل  از روی صندلی  بلند شدم . سید گفت: کجا ....؟  مگه می زارم  تنها بری ..... رو به شاگردش  کرد وادامه داد :  من با رفیقم میرم. اگه کاری  داشتی بهم زنگ  بزن .....

تعداد بازدید از این مطلب: 234
موضوعات مرتبط: رمان باغچه بیدی , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

 

با خودم فکر می  کردم چی مون شبیه آدمیزاده که  عاشق شدن مون باشه. برخلاف همه داستان های  عاشقانه ، شروع داستان من نه توی یه غروب سرد پاییزی بود و نه نیمروز دل انگیز بهاری .... بلکه یه روز بود مثل همه  روز های لعنتی که میومدن ، اما دلشون نمی خواست برن.

من کلافه از این روند کند و تکراری، تصمیم گرفتم اون روز خروس خون سحر  یه سری بزنم کله پزی سید و حداقل توی این چرخه کسالت بار روزگار  زمان رو  بکشم و دلی از عزا در بیارم.. خیلی  وقت بود شاید سه سالی می شد ، سید محسن رو ندیده بودم . همسن و سال خودم بود و مغازه  از  پدر  خدا بیامرزش بهش رسیده بود . راستش رفیق بودیم ، از دوره ابتدایی تا آخر دبیرستان . تا زمانی که پدر  تحت تاثیر غر ولندای مامان  قانع شد خونه آبا و اجدادی  خودش  توی باغچه بیدی رو بفروشه و بساط  زندگی  مون رو جمع کنه و ببره توی یه منطقه خوش آب و هوا و با کلاس توی خیابون پاسداران . ابتدا منو خواهرم  نفیسه از  این مسئله  خیلی راضی  بودیم. چون با شستشوی مغزی مفصلی که مادر  قجری تبار ما مسبب اصلیش بود. من و خواهرم هم به این نتیجه رسیده بودیم ،  که جامون اینجا نیست. به هر  صورت غرغر مکرر مادر و  اصرار  های چپ و راست من و نفیسه کار خودش رو کرد و  بابا  یه خونه خیلی  قشنگ و بزرگ  توی پاسداران خرید. و خیلی زود ما خونه قدیمی پدری رو با همه خاطرات ریز و درشتش پشت سرگذاشتیم و شدیم بالا شهر نشین  . تنها کسی که آخرین لحظه اشک توی چشماش حلقه زد  پدرم  بود.

تعداد بازدید از این مطلب: 281
موضوعات مرتبط: رمان باغچه بیدی , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


صفحه قبل 1 صفحه بعد

رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود